روزگاري يک کشاورز در روستايي زندگي مي کرد که بايد پول زيادي را که از يک پيرمرد قرض گرفته بود، پس مي داد.
کشاورز دختر زيبايي داشت که خيلي ها آرزوي ازدواج با او را داشتند. وقتي پيرمرد طمع کار متوجه شد کشاورز نمي تواند پول او را پس بدهد، پيشهاد يک معامله کرد . . .
به ادامه مطلب مراجعه فرمایید.